از توی آینه به خودم نگاه کردم و شمرده شمرده گفتم: «رها صالحی.» ذوق کردم. «وای خیلی آسون تر شده گفتنش. میدونستم. میدونستم. خیلی بهتر شدم. یه بار دیگه... یک، دو سه... رها صالحی.» دستانم را به یکدیگر کوبیدم و به سرعت خودم را به ماشین مادر رساندم که از پنج دقیقهی پیش منتظر ایستاده بود و دیگر داشت کلافه میشد.
ما را سر بودن جهان نیست ما را سرِ یار مهربان است بازدید : 301
شنبه 26 ارديبهشت 1399 زمان : 17:23