دامن سفیدش در دستان باد میرقصید. موهایش اما زیر پناه کلاهش در سکون بودند. به هرطرف نگاه میانداخت چیزی جز دشت نمیدید. دشتهایی که تا چند ماه پیش از طراوت و سرسبزی شان خشنود میگشت و هنگام قدم زدن میانشان، تمام غصههایش فراموشش میشد. دشتهایی که اکنون به دلیل نباریدن باران یا گرمای سوزان یا شاید هم هر دو، دیگر از لطافت سابقشان اثری دیده نمیشد. او یکه و تنها میان دشتهای غمگین ایستاده بود. خیره بود به سایبان تابستانهای کودکی اش، تنها همدمش، تنها کسی که اجازه میداد بازیگوشی کند و از هر دری برایش صحبت. خیره بود به درخت تنومندی که آن زمانها تا آسمان قد کشیده بود و حالا انگار با گذر زمان خمیده شده و به پیرمرد بدخلقی میماند که برای شوق دیدن فرزندانش زمانی طولانی را به انتظار نشسته است. انتظاری که هنوز هم ادامه دارد...
برگهای انبوه و رایحهی دل انگیز آن زمانها به یادش آمد و با دیدن درخت کهنسال که لخت و عور شده و لرزان سعی میکند زمان بیشتری برای خودش فراهم کند پلکهایش لرزید. لحظهای دید چشمانش تار گشت و جای آن درخت، قامت پدرش را دید که به سوی درخت میرفت. آن زمان هم پلکهایش میلرزیدند. پدرش به سوی درخت رفت و دیگر بازنگشت. پلک زد و درختی را دید که کمرش خم شده بود. باد تندی وزید و شاخههای درخت از خشم غرشی کردند. قدم برمیداشت. دامن سفیدش در دستان باد میرقصید. پلکهایش لرزید. پدرش رفت و حتی یک بار هم به عقب نگاه نکرد.... آنقدر رفت تا دستانش درخت را لمس کردند. پلکهایش لرزید. به درخت تکیه داد و خورشید را تماشا کرد که آرام آرام داشت میرفت. خورشید استوار میرفت و حتی یک بار هم به عقب نگاه نکرد. پلکهایش لرزید. آهسته روی زمین سُر خورد. نگاهش به خورشید بود که دستی را روی شانه اش احساس کرد. سرش را بالا آورد و پلکهایش لرزید. پدرش لبخند زد و او خندید. درخت تنومندی که دیگر ابهت سابقش را نداشت هم خندید انگار. باد، کلاه سفید دختر را همراه خودش برد و دختر در آغوش گشوده شدهی پدرش گم شد...