این پست به خاطر این نیست که ازتون راهنمایی میخوام یا حرفایی بودن که تو دلم مونده بودن یا هرچی. اینو نوشتم تا فقط بهش ثابت کنم، اگه بخوام، میتونم.
من تمام تلاشم رو کردم که خودم باشم و در نظر خودم تو این کار موفق بودم. اما همزمان یه احساسی از اون پشت بهم سیخونک میزنه که تمام حرفای من دروغه و من فقط چیزایی رو میگم که در نظر خودم قشنگن و اگه کسی این حرفارو به من بزنه خوشحال میشم و من دارم نقش آدم خوبه رو بازی میکنم و اگه کاری کنم که اونا خوشحال و امیدوار باشن حتی اگه خودم حرفای خودمو قبول نداشته باشم مهم نیست... و حس میکنم اون احساسه کاملا صادقه و من با اینکه قبول کردم صادق بودنشو اما ازش میترسم. اون داره تمام افکار منو بهم میریزه و اعتماد بنفسمو میآره پایین و باعث میشه گریه کنم و همه اتفاقات اطرافم هزاران برابر بزرگتر به نظرم برسه بخاطر همین من دیگه خود سابقم نیستم و شبا میترسم. من شبا اونقدر درباره کارهایی که در طول روز یا حتی کارهایی که چند سال پیش انجام دادم فکر میکنم که میخوام کلمو بکوبونم تو دیوار و تمومش کنم همه چیرو.
قرار گذاشتیم که من هر شب به خودم یه نمره بدم و برای اون بفرستم. اما اون کلی تاکید کرد که قرار نیست خودمو به خاطر کارام سرزنش کنم و فقط قرارعه خودمو از دریچهی چشم یه معلم ببینم و برای واکنشام، حرفام، عکس العملهام و اعتمادی که نسبت به بقیه دارم یه نمره برای خودم تعیین کنم. و بذارید بگم... همهی اون نمرههایی که تا به حال براش فرستادم دروغ محضه. من اصلا تلاشی نمیکنم. اصلا کارهایی که گفته رو انجام نمیدم. اصلا برام مهم نیست که گفته قبل از عصبانی شدن باید به حرفم فکر کنم و به خاطر بیارم که طرف مقابلمو دوست دارم و حرفام باعث میشه صدمه ببینه. برام مهم نیست که باید جلوی آیینه حرف بزنم و اصلا اهمیتی نمیدم که اون منتظر ویسای منه در رابطه با اتفاقات روزانم و من هرشب اونو ناامید میکنم و به جاش یه لبخند براش میفرستم و بهش میگم که حالم خوبه و دارم تمریناتمو انجام میدم.
همین حس دقیقا برای دوستامم صدق میکنه. من حالا اصلا مطمئن نیستم که دوستشون دارم یا نه و گاهی احساس میکنم ازشون متنفرم و فقط دارم نقش بازی میکنم. گاهی شده که قیافمو تو آیینه دیدم وقتی داشتم با انزجار به خانوادم نگاه میکردم. گاهی شده که تا مرز گفتن یه جملهی فوق العاده افتضاح به دوستام پیش رفتم و لحظهی آخر خودمو کنترل کردم. گاهی شده که به خودم میآم و به کلماتی که تایپ کردم خیره میشم و با خودم میگم اینا اصلا اون حرفایی نبود که میخواستم بهشون بگم ولی چون میبینم اونا خوشحالن چیزی نمیگم و وانمود میکنم که اونا کلماتی بود که واقعا دلم میخواست بگمشون.
من از این کسی که امیدواره و میگه زندگی رو دوست داره ولی شبا از سایهی خودشم میترسه، میترسم. من از روزی میترسم که دیگه نتونم شخصیتمو حفظ کنم و یهو به خودم بیام و ببینم تمام اون چیزایی که نگرانشون بودم سرم اومده. من از روزی میترسم که دیگه صحبت نکنم در طول روز. من از روزی میترسم که به عقب نگاه کنم و بگم «کاش بیشتر تلاش میکردم» چون به قول اونا من تو بهترین سن اومدم پیششون... من از روزی میترسم که یادم بره نقشم چی بود و قرار بود چیکار بکنم. من به سوال دختر پرتقالی هر روز و هر روز و هر روز فکر میکنم و فکر میکنم و به جوابی نمیرسم و میترسم. من از انتشار این پست میترسم. من از تماسهای تلفنیای که اونا برام ترتیب دادن میترسم. من میترسم وقتی اونطوری نگام میکنن و جوری حرف میزنن انگار میدونن دارم دروغ میبافم. من از اینکه اونا میگن منو درک میکنن متنفرم. من متنفرم از اینکه جلسههامو با چند تا دختر دیگه یکی میکنن و مرتب میگن که «نگاه کن. ایناهم مثل خودتنا. دقیقا عین خودت.» و اونا به روم لبخند میزنن و من فقط نگاهشون میکنم. من متنفرم از اینکه وقتی میفهمن وبلاگ دارم میخوان آدرسشو داشته باشن. من متنفرم از اینکه مرتب بهم میگه «عیبی نداره» چون اگه عیبی نداشت الان من اینجا نبودم.
من میترسم و از عالم و آدم متنفرم و همهی کارهامو زیر ذره بین میذارم و اونقدر فکر میکنم که میخوام کلمو بکوبم تو دیوار. و وقتی شب تموم میشه و صبح میرم سر میز با کتابی توی دستم که مثلا داشتم کل شب کتاب میخوندم در صورتی که حتی یه خطم جلو نرفتم، میخندم و دیگه نمیترسم و دیگه از چیزی متنفر نیستم و اونقدر خوشحالم که میتونم کل دنیا رو بغل کنم و همین رفتار عجیبم باعث میشه بیشتر و بیشتر فکر کنم یه احمقم.