فنجان قهوه را روی میز خانم موشه گذاشتم و همانطور که جواب پیام مادرم را میدادم حواسم به فرشته بود که برایمان از خودش میگفت. منظورم از «ما» من و خانم موشه است. فرشته را خیلی خوب نمیشناسم. دومین جلسهای است که با هم داریم و جز همان چیزهای معمول چیز خاصی از یکدیگر نمیدانیم. میدانم یازدهم است و میدانم گرافیک میخواند. میدانم یک خواهر بزرگ دارد و میدانم چندتا از مشکلاتش با چندتا از مشکلات من یکی است و همین باعث میشود آن چنان صمیمانه به یکدیگر لبخند بزنیم که تا آخر روز، تنها بخاطر آن لبخند، مملو از شادی باشیم. من و او روی کاناپههای زرد رنگ اتاق کوچک خانم موشه مینشینیم و نوبتی از خودمان میگوییم. خانم موشه با اینکه خودش خیلی ساده لباس میپوشد و آرایشی هم ندارد، اما اتاقش خیلی زیباست و ما معمولا بحثهایمان را به رنگهای مورد علاقمان سوق میدهیم و زیرکانه از خانم موشه دربارهی رنگ سال بعد که برای اتاقش در نظر دارد میپرسیم. خانم موشه زیرکانه تر از ما به سوالمان پاسخی نمیدهد و ما متوجه میشویم که باید تا اولین جلسه بعد از سال نو صبر کنیم.
فرشته شنوندهی خوبی است. وقتی خانم موشه تمرینهای جلسهی بعد را برایمان توضیح میدهد او سوالهایی میپرسد که جالب است و من میدانم که یکی از تمرینهای خانم موشه سوال پرسیدن است و من به او حسودی ام میشود. فرشته خیلی قبل تر از من اینجا بوده و با خانم موشه راحت تر از من صحبت میکند. فرشته زیباست و اعتماد بنفس بالایی دارد. او تنها چیزی که برای «فرشته» بودن کم دارد، بالهای صورتی رنگی است تا بتواند همراه پرندهها در آسمان برقصد و وقتی خانم موشه پایان جلسه را اعلام میکند جای اینکه زمان زیادی از عمرش را توی راه خانه هدر دهد به آسانی پرواز کند و شاید گاهی بگذارد من هم لذت پرواز را تجربه کنم. میدانم که میگذارد. او فرشته است. این را به خاطر اسمش نمیگویم یا به خاطر اینکه خیلی مهربان و زیباست. اینها هم البته بی تاثیر نیستند اما دلیل اصلی من برای «فرشته» خطاب کردنش، چشمانش هستند. همان روزی که دوتایی روی کاناپهها دراز کشیده بودیم و خوابهایمان را تعریف میکردیم و من از نزدیک چشمانش را نگاه کردم، فهمیدم. و یکه خوردم از اینکه چرا زودتر متوجه شان نشده بودم.
چشمهای او کشیده نیست. به رنگ آسمان نیست. مژههای بلندی ندارد. او صاحب یک جفت چشم قهوهای نسبتا بادامیو معمولی است اما در پس آنها چیزی میدرخشد که نمیتوانی بفهمیچیست اما زیباست. درخشش آن بیشتر میشود وقتی گریه میکند یا وقتی از چیزهایی برایمان میگوید که دوست دارد. آنها میدرخشند و درخششان تا اعماق وجودت را میسوزانند و تو مبهوت میمانی و نمیتوانی جلوی خودت را بگیری تا بهشان خیره نشوی... او فرشته است و نه به خاطر اسمش و نه بخاطر مهربانی و زیبا بودنش، به خاطر درخشش چشمانش وقتی از خودش برایمان میگوید، وقتی از پرنده اش میگوید، وقتی از موفقیتهایش میگوید، وقتی مانند مبارزی کهنه کار نصیحتم میکند و وقتی با افتخار میگوید که تمام تمرینها را انجام داده. چشمانش میدرخشند و من بیش از پیش مطمئن میشوم که او فرشته است و فرشته است و هیچ چیز نمیتواند در فرشته بودنش مرا به شک وادارد. نه مشکلاتش، نه صورتش، نه غیرقابل کنترل شدنش، نه رفتار مادرش، نه ترسهایش که باعث میشوند بدنش قفل کند و نه هیچ چیز بی اهمیت دیگری در این دنیا و کاش او یک روز این را در اعماق قلبش حکاکی کند تا دیگر هیچگاه فراموشش نشود...