تو مسخره بازی در میآوردی تا من بخندم. تو گفتی: کوهها خراب میشن و طوفان میآد و زلزله میشه و دنیا خراب میشه و همه میمیرن و ما دوتا همینطوری چایی و باقلوا میخوریم و من میگم چقدر چایی داغه و تو تایید میکنی.
تو انتظار داشتی من بخندم تا حال و هوام عوض شه. اما نمیدونستی با این حرفت چیزی رو بهم یادآوری کردی که یه عالمه ارزشش از خنده بیشترعه. :))