هفتههاست که دیگر مثل سابق وقتی دست به قلم میشوم کلمات مانند آبشار راه خودشان را بر روی صفحه پیدا نمیکنند. هفتههاست که در فصل ششم مانده ام و با اینکه میدانم قرار است چه شود اما نمیدانم چطور بنویسم و «چطور نوشتن» هیچ وقت برایم سخت نبوده. حالا دیگر کلمات را احساس نمیکنم. حالا دیگر فقط کلماتند نه چیزی بیشتر. فقط کلمات و کلمات. خسته کننده اند. حالا فقط کتاب میخوانم و از نوشتن فراری ام. این قضیه هم است که چیزی برای نوشتن وجود ندارد، اما من از همان «چیزی که وجود ندارد» مینوشتم و حالا نمینویسم و ساعتها فصل ششم جلویم باز میماند و من شاید فقط نیم ساعت اول را به چگونه نوشتن فکر میکنم. بقیهی آن ساعتها افکارم پرواز میکنند میان کتابها و آنقدر مشتاق خواندن بقیهی کتابهایم میشوم که فصل ششم را همان طور آنجا رها میکنم.
مرد طبقه ی سوم ساختمان روبه روییمان بازدید : 448
جمعه 4 ارديبهشت 1399 زمان : 2:45