طبقهی سوم ساختمان روبه روییمان مردی زندگی میکند. این را میدانم چون هر روز سر ساعت مشخصی با یک بسته سیگار و یک دفتر و قلم مینشیند روی صندلی سفت و کوچک بالکنشان، سرش را میاندازد پایین و تا وقتی که سیگارهایش تمام میشوند مینویسد. گمان کنم تنهاست. در تمام این چند ماهی که پشت پنجره با گربه ام دوتایی حرکت قلمش روی کاغذ را تماشا میکنیم، هیچ گاه دختر کوچکی نیامد روی بالکن تا صدایش بزند یا هیچ گاه زنی برایش قهوه نیاورد.
مرد طبقهی سوم ساختمان روبه روییمان هر روز گرم کن مشکی و نارنجی میپوشد و آستینهایش را میلیونها بار تا میزند. مرد طبقهی سوم ساختمان روبه روییمان عادت دارد موقع نوشتن، دفتر را بگذارد روی زانوانش. مرد طبقهی سوم ساختمان روبه روییمان هرگاه مدتی طولانی قلمش از حرکت بازمیایستد صندلی را میبَرَد توی اتاق، مینشیند روی لبهی بالکن، پاهایش را آویزان میکند و قلمش به طرز معجزه آسایی شروع به حرکت میکند. مرد طبقهی سوم ساختمان روبه روییمان یک بار نگاهش به من و گربه ام افتاد که پشت پنجره نشسته بودیم و و بعد از آن نگاه، مدتی طولانی قلمش از حرکت بازایستاد. داشت فکر میکرد به گمانم چون صندلی اش را نبرد توی اتاق و روی بالکن ننشست که قلمش به طرز معجزه آسایی شروع به حرکت کند.
مرد طبقهی سوم ساختمان روبه روییمان مرد منظمیاست. از آن مردهایی که یک برنامهی ثابت را دنبال میکنند و حتی یک خاطره هم از شیطنتهایشان نمیتوانند برایت تعریف کنند چون همچین خاطرهای ندارند. این را میدانم چون هر روز سر ساعت مشخصی میآمد و کارهای مشخصی انجام میداد. و چون این را میدانم، این را هم میدانم که آن روز اتفاقی افتاده بود. آن روز هم سر ساعت مشخص آمد اما دفتر و قلمش همراه اش نبود. صندلی اش را با خودش نیاورده بود. تمام مدت ایستاد و سیگار کشید و سیگار کشید و سرفه کرد و فاصله مان خیلی زیاد بود اما به گمانم رد اشک را روی صورت اش دیدم. کت و شلوار طوسی رنگی پوشیده بود و خبری از گرم کن مشکی و نارنجی اش نبود.
آن روز برای مرد طبقهی سوم ساختمان روبه روییمان اتفاقی افتاد و از آن به بعد دیگر تنها برای سیگار کشیدن آمد روی بالکن. دیگر خبری از دفتر و قلم و صندلی سفت اش نبود. اگرچه که دیگر نمینوشت اما خوشحال بودیم بابت آمدنش. یک جورهایی عادت کرده بودیم به او. منظورم از ما، من و گربه ام است. دوتایی مینشستیم پشت پنجره و با اینکه دیگر نمینوشت اما سیگار دود کردنش را تماشا میکردیم و من به این فکر میکردم که دارد به چه فکر میکند و گربه ام هم لابد به این فکر میکرد که چطوری برود دستش را گاز بگیرد!
شنبه، مرد طبقهی سوم ساختمان روبه روییمان نیامد. حتی برای سیگار کشیدن هم نیامد. ساعت مشخص گذشت و من و بالکن و گربه ام منتظر او ماندیم اما حتی پردهی اتاقش هم کشیده نشد. میخواستم امیدوار باشم که آن روز که کت و شلوار پوشیده بود و رد اشک روی صورت اش دیده میشد بخاطر قراداد چاپ کتابش بود و آن اشکها همه از سر خوشحالی بودند. میخواستم امیدوار باشم آن روزهایی که میآمد و فقط سیگار میکشید و به آدمها نگاه میکرد دنبال نقش اصلی داستانش بود. میخواستم امیدوار باشم یک جای جدید و بهتر برای نوشتن پیدا کرده و حالا سرگرم نوشتن است و شاید سیگار را ترک کرده که دیگر برای سیگار کشیدن هم نمیآید. میخواستم امیدوار باشم.
فردای شنبه، من و بالکن و گربه ام باز هم سر ساعت مشخص منتظرش ماندیم اما جای او دو زن را دیدیم. بالکن از اینکه آنها توی آن مانتوهای زرق و برق دارشان شق و رق ایستاده بودند و سیگار میکشیدند ناراضی بود و موقع قدم زدنشان مدام غرغر میکرد و صدای غرغرهایش آنقدر بلند بود که به گوش من و گربه ام هم میرسید و آنقدر گوش خراش بودند که گوشهایمان را گرفتیم و خواهش کردیم که غرغرهایش را تمام کند. به گمانم غرغرهایش برای آن زنها هم گوش خراش بود چون با وحشت سیگارهایشان را انداختند توی خیابان و فرار کردند داخل خانه.
دیروز دیدیم که زنها وسایلشان را جمع کرده بودند و داشتند میرفتند چون به نظرشان بالکن زیادی سر و صدا میکرد و آنها میخواستند صاحب جایی باشند با یک بالکن بدون سر و صدا تا بتوانند سیگار بکشند. بالکن از کارش راضی بود و من و گربه ام هم خوشحال بودیم اما آن طور که پیش بینی کرده بودیم از مرد طبقهی سوم ساختمان روبه روییمان خبری نشد و من و گربه ام آنقدر از سوگواریهای بالکن در ساعت مشخص آزرده شدیم که طی یک تصمیم ناگهانی نقل مکان کردیم به یک اتاق دیگر و دوتایی خشنود از تصمیممان شب با آرامش سر به بالین گذاشته و صبح وقتی رفتیم پشت پنجره تا من بنویسم و برای او بخوانم، زنی را دیدیم روی بالکن روبه رو که با بی شمار گل محاصره شده بود و زیرلب قربان صدقه شان میرفت. نفسِ راحتمان از برای این قضیه که حداقل طرفمان نویسنده نیست هنوز کامل از وجودمان بیرون نیامده بود که مرد طبقه سوم ساختمان روبه روییمان را دیدیم که با صندلی و دفتر و قلم اش و یک بسته سیگار قدم به بالکن گذاشت، رو به زن لبخند زد، سرش را پایین انداخت و بی توجه به ما شروع کرد به نوشتن.