loading...

Symphony of my Life

...And so the adventure begins

بازدید : 561
سه شنبه 12 اسفند 1398 زمان : 21:54

می‌خوام برم جایی که کسی نشناسه منو. می‌خوام برم جایی که اولین چیزی که ازم می‌پرسن اسمم باشه. می‌خوام برم جایی که پر از آدمای تازه باشه و من بعد از آشنا شدن باهاشون ذوق زده شم و شبا به این فکر کنم که یه روزی شاید بتونیم بهترین‌ها برای همدیگه باشیم. من می‌خوام برم جایی که آدمایی که می‌شناسمشون اونجا نیستن و من دیگه لازم نیست کل شب بی خوابی بکشم و بهشون فکر کنم و فکر کنم و آخرش به این نتیجه برسم که جایی که هستم رو دوست ندارم. من می‌خوام برم جایی که اولین چیزی که ازم می‌پرسن اسمم باشه و من خوشحال باشم از اینکه این شانسو دارم دوباره، تا دورمو پر از آدمایی کنم که ممکنه چند ماه دیگه یا چند سال دیگه، بشیم بهترین همدم برای همدیگه.

من می‌خوام فرار کنم از اینجا. برم جایی که همه غریبه باشن. برم جایی که با هیچ جاش خاطره ندارم. می‌خوام برم پیش کسایی که نمی‌شناسمشون و بغلشون کنم. من می‌خوام برم جایی که هیچکس منو نمی‌شناسه. نمی‌دونن ترسام چیان، نمی‌دونن چه حرف‌هایی برای گفتن دارم، نمی‌دونن چطوری واکنش نشون می‌دم در برابر حرفاشون، نمی‌دونن چند سالمه، نمی‌دونن علایقم چیه، نمی‌دونن گربه دارم. می‌خوام برم پیش کسایی که منو نمی‌شناسن و به خودم یه شانس دوباره بدم. می‌خوام دوستشون داشته باشم صادقانه و نمی‌دونم چطوری، اما از همین حالا می‌دونم که ناامیدم نمی‌کنن. آدمایی که منو نمی‌شناسن خیلی فوق العادن. می‌دونم. اینو مطمئنم.

می‌خوام برم پیششون و خاطرات الانمو فراموش کنم. می‌خوام برم جایی که هیچکس ندونه من کیم و خانوادم کین و تا همین یه روز پیش چه غلطی می‌کردم تو این دنیای کوفتی. اینطوری شادترم. مطمئنم. اینطوری شبا می‌تونم بخوابم. اینطوری دیگه دستم نمی‌پره یهویی. اینطوری همه چی قشنگترعه. اگه فقط برم جایی که کسیو نشناسم و کسی منو نشناسه...

Let's block ads! (Why?)

فروش راهبند اتوماتیک در عسلویه
بازدید : 300
دوشنبه 11 اسفند 1398 زمان : 2:32

می‌دونستین پرفروش ترین کتاب تاریخ ادبیات، «دو شهر» نوشته‌ی چارلز دیکنزعه؟ می‌دونستین رتبه‌ی بعدی مال ارباب حلقه‌هاست؟ می‌دونستین رتبه‌ی چهارم مال هری پاترعه؟ می‌دونستین رتبه‌ی سیزدهم مال ناطور دشته؟ می‌دونستین رتبه‌ی نه مال نارنیاست؟ شکه کننده نیست؟ من همین الان خوندم لیستو و باعث افتخارعه که کتابای مورد علاقم همشون جزو پرفروش ترین‌هان. یا شایدم... باعث افتخارعه که کتابای پرفروش جزو کتابای مورد علاقمن... درهرصورت فرقیم نمی‌کنه. اصل قضیه اینکه باعث افتخارعه و باعث افتخارعه و باعث افتخارعه. =)))))))))))

Let's block ads! (Why?)

فروش انواع راهبند ایتالیایی در خرمشهر
بازدید : 316
دوشنبه 11 اسفند 1398 زمان : 7:36

فنجان قهوه را روی میز خانم موشه گذاشتم و همانطور که جواب پیام مادرم را می‌دادم حواسم به فرشته بود که برایمان از خودش می‌گفت. منظورم از «ما» من و خانم موشه است. فرشته را خیلی خوب نمی‌شناسم. دومین جلسه‌‌‌ای است که با هم داریم و جز همان چیزهای معمول چیز خاصی از یکدیگر نمی‌دانیم. می‌دانم یازدهم است و می‌دانم گرافیک می‌خواند. می‌دانم یک خواهر بزرگ دارد و می‌دانم چندتا از مشکلاتش با چندتا از مشکلات من یکی است و همین باعث می‌شود آن چنان صمیمانه به یکدیگر لبخند بزنیم که تا آخر روز، تنها بخاطر آن لبخند، مملو از شادی باشیم. من و او روی کاناپه‌های زرد رنگ اتاق کوچک خانم موشه می‌نشینیم و نوبتی از خودمان می‌گوییم. خانم موشه با اینکه خودش خیلی ساده لباس می‌پوشد و آرایشی هم ندارد، اما اتاقش خیلی زیباست و ما معمولا بحث‌هایمان را به رنگ‌های مورد علاقمان سوق می‌دهیم و زیرکانه از خانم موشه درباره‌ی رنگ سال بعد که برای اتاقش در نظر دارد می‌پرسیم. خانم موشه زیرکانه تر از ما به سوالمان پاسخی نمی‌دهد و ما متوجه می‌شویم که باید تا اولین جلسه بعد از سال نو صبر کنیم.

فرشته شنونده‌ی خوبی است. وقتی خانم موشه تمرین‌های جلسه‌ی بعد را برایمان توضیح می‌دهد او سوال‌هایی می‌پرسد که جالب است و من می‌دانم که یکی از تمرین‌های خانم موشه سوال پرسیدن است و من به او حسودی ام می‌شود. فرشته خیلی قبل تر از من اینجا بوده و با خانم موشه راحت تر از من صحبت می‌کند. فرشته زیباست و اعتماد بنفس بالایی دارد. او تنها چیزی که برای «فرشته» بودن کم دارد، بال‌های صورتی رنگی است تا بتواند همراه پرنده‌ها در آسمان برقصد و وقتی خانم موشه پایان جلسه را اعلام می‌کند جای اینکه زمان زیادی از عمرش را توی راه خانه هدر دهد به آسانی پرواز کند و شاید گاهی بگذارد من هم لذت پرواز را تجربه کنم. می‌دانم که می‌گذارد. او فرشته است. این را به خاطر اسمش نمی‌گویم یا به خاطر اینکه خیلی مهربان و زیباست. این‌ها هم البته بی تاثیر نیستند اما دلیل اصلی من برای «فرشته» خطاب کردنش، چشمانش هستند. همان روزی که دوتایی روی کاناپه‌ها دراز کشیده بودیم و خواب‌هایمان را تعریف می‌کردیم و من از نزدیک چشمانش را نگاه کردم، فهمیدم. و یکه خوردم از اینکه چرا زودتر متوجه شان نشده بودم.

چشم‌های او کشیده نیست. به رنگ آسمان نیست. مژه‌های بلندی ندارد. او صاحب یک جفت چشم قهوه‌‌‌ای نسبتا بادامی‌و معمولی است اما در پس آن‌ها چیزی می‌درخشد که نمی‌توانی بفهمی‌چیست اما زیباست. درخشش آن بیشتر می‌شود وقتی گریه می‌کند یا وقتی از چیزهایی برایمان می‌گوید که دوست دارد. آن‌ها می‌درخشند و درخششان تا اعماق وجودت را می‌سوزانند و تو مبهوت می‌مانی و نمی‌توانی جلوی خودت را بگیری تا بهشان خیره نشوی... او فرشته است و نه به خاطر اسمش و نه بخاطر مهربانی و زیبا بودنش، به خاطر درخشش چشمانش وقتی از خودش برایمان می‌گوید، وقتی از پرنده اش می‌گوید، وقتی از موفقیت‌هایش می‌گوید، وقتی مانند مبارزی کهنه کار نصیحتم می‌کند و وقتی با افتخار می‌گوید که تمام تمرین‌ها را انجام داده. چشمانش می‌درخشند و من بیش از پیش مطمئن می‌شوم که او فرشته است و فرشته است و هیچ چیز نمی‌تواند در فرشته بودنش مرا به شک وادارد. نه مشکلاتش، نه صورتش، نه غیرقابل کنترل شدنش، نه رفتار مادرش، نه ترس‌هایش که باعث می‌شوند بدنش قفل کند و نه هیچ چیز بی اهمیت دیگری در این دنیا و کاش او یک روز این را در اعماق قلبش حکاکی کند تا دیگر هیچگاه فراموشش نشود...

Let's block ads! (Why?)

باشه. تو شرطو بردی.
بازدید : 815
دوشنبه 11 اسفند 1398 زمان : 7:36

این پست به خاطر این نیست که ازتون راهنمایی می‌خوام یا حرفایی بودن که تو دلم مونده بودن یا هرچی. اینو نوشتم تا فقط بهش ثابت کنم، اگه بخوام، می‌تونم.

من تمام تلاشم رو کردم که خودم باشم و در نظر خودم تو این کار موفق بودم. اما همزمان یه احساسی از اون پشت بهم سیخونک می‌زنه که تمام حرفای من دروغه و من فقط چیزایی رو می‌گم که در نظر خودم قشنگن و اگه کسی این حرفارو به من بزنه خوشحال می‌شم و من دارم نقش آدم خوبه رو بازی می‌کنم و اگه کاری کنم که اونا خوشحال و امیدوار باشن حتی اگه خودم حرفای خودمو قبول نداشته باشم مهم نیست... و حس می‌کنم اون احساسه کاملا صادقه و من با اینکه قبول کردم صادق بودنشو اما ازش می‌ترسم. اون داره تمام افکار منو بهم می‌ریزه و اعتماد بنفسمو می‌آره پایین و باعث می‌شه گریه کنم و همه اتفاقات اطرافم هزاران برابر بزرگتر به نظرم برسه بخاطر همین من دیگه خود سابقم نیستم و شبا می‌ترسم. من شبا اونقدر درباره کارهایی که در طول روز یا حتی کارهایی که چند سال پیش انجام دادم فکر می‌کنم که می‌خوام کلمو بکوبونم تو دیوار و تمومش کنم همه چیرو.

قرار گذاشتیم که من هر شب به خودم یه نمره بدم و برای اون بفرستم. اما اون کلی تاکید کرد که قرار نیست خودمو به خاطر کارام سرزنش کنم و فقط قرارعه خودمو از دریچه‌ی چشم یه معلم ببینم و برای واکنشام، حرفام، عکس العمل‌هام و اعتمادی که نسبت به بقیه دارم یه نمره برای خودم تعیین کنم. و بذارید بگم... همه‌ی اون نمره‌هایی که تا به حال براش فرستادم دروغ محضه. من اصلا تلاشی نمی‌کنم. اصلا کارهایی که گفته رو انجام نمی‌دم. اصلا برام مهم نیست که گفته قبل از عصبانی شدن باید به حرفم فکر کنم و به خاطر بیارم که طرف مقابلمو دوست دارم و حرفام باعث می‌شه صدمه ببینه. برام مهم نیست که باید جلوی آیینه حرف بزنم و اصلا اهمیتی نمی‌دم که اون منتظر ویسای منه در رابطه با اتفاقات روزانم و من هرشب اونو ناامید می‌کنم و به جاش یه لبخند براش می‌فرستم و بهش می‌گم که حالم خوبه و دارم تمریناتمو انجام می‌دم.

همین حس دقیقا برای دوستامم صدق می‌کنه. من حالا اصلا مطمئن نیستم که دوستشون دارم یا نه و گاهی احساس می‌کنم ازشون متنفرم و فقط دارم نقش بازی می‌کنم. گاهی شده که قیافمو تو آیینه دیدم وقتی داشتم با انزجار به خانوادم نگاه می‌کردم. گاهی شده که تا مرز گفتن یه جمله‌ی فوق العاده افتضاح به دوستام پیش رفتم و لحظه‌ی آخر خودمو کنترل کردم. گاهی شده که به خودم می‌آم و به کلماتی که تایپ کردم خیره می‌شم و با خودم می‌گم اینا اصلا اون حرفایی نبود که می‌خواستم بهشون بگم ولی چون می‌بینم اونا خوشحالن چیزی نمی‌گم و وانمود می‌کنم که اونا کلماتی بود که واقعا دلم می‌خواست بگمشون.

من از این کسی که امیدواره و می‌گه زندگی رو دوست داره ولی شبا از سایه‌ی خودشم می‌ترسه، می‌ترسم. من از روزی می‌ترسم که دیگه نتونم شخصیتمو حفظ کنم و یهو به خودم بیام و ببینم تمام اون چیزایی که نگرانشون بودم سرم اومده. من از روزی می‌ترسم که دیگه صحبت نکنم در طول روز. من از روزی می‌ترسم که به عقب نگاه کنم و بگم «کاش بیشتر تلاش می‌کردم» چون به قول اونا من تو بهترین سن اومدم پیششون... من از روزی می‌ترسم که یادم بره نقشم چی بود و قرار بود چیکار بکنم. من به سوال دختر پرتقالی هر روز و هر روز و هر روز فکر می‌کنم و فکر می‌کنم و به جوابی نمی‌رسم و می‌ترسم. من از انتشار این پست می‌ترسم. من از تماس‌های تلفنی‌‌‌ای که اونا برام ترتیب دادن می‌ترسم. من می‌ترسم وقتی اونطوری نگام می‌کنن و جوری حرف می‌زنن انگار می‌دونن دارم دروغ می‌بافم. من از اینکه اونا می‌گن منو درک می‌کنن متنفرم. من متنفرم از اینکه جلسه‌هامو با چند تا دختر دیگه یکی می‌کنن و مرتب می‌گن که «نگاه کن. ایناهم مثل خودتنا. دقیقا عین خودت.» و اونا به روم لبخند می‌زنن و من فقط نگاهشون می‌کنم. من متنفرم از اینکه وقتی می‌فهمن وبلاگ دارم می‌خوان آدرسشو داشته باشن. من متنفرم از اینکه مرتب بهم می‌گه «عیبی نداره» چون اگه عیبی نداشت الان من اینجا نبودم.

من می‌ترسم و از عالم و آدم متنفرم و همه‌ی کارهامو زیر ذره بین می‌ذارم و اونقدر فکر می‌کنم که می‌خوام کلمو بکوبم تو دیوار. و وقتی شب تموم می‌شه و صبح می‌رم سر میز با کتابی توی دستم که مثلا داشتم کل شب کتاب می‌خوندم در صورتی که حتی یه خطم جلو نرفتم، می‌خندم و دیگه نمی‌ترسم و دیگه از چیزی متنفر نیستم و اونقدر خوشحالم که می‌تونم کل دنیا رو بغل کنم و همین رفتار عجیبم باعث می‌شه بیشتر و بیشتر فکر کنم یه احمقم.

Let's block ads! (Why?)

نگو که می سپاری ام به خشم تند روزگار..
بازدید : 713
جمعه 8 اسفند 1398 زمان : 4:33

برای بار دوم یوستین گردر ثابت کرد که نوشته‌هایش باید جزو پیشنهادهای خیلی خیلی ویژه باشند. اولین کتابی که از او خواندم دنیای سوفی بود. دنیای سوفی، کتابی فلسفی است و حقیقتا، برای خودم، خسته کننده بود؛ و آخرهای کتاب به جایی رسیده بودم که تنها ورق می‌زدم تا ببینم بلاخره آخرش را چطوری می‌خواهد تمام کند. اما دختر پرتقالی... خب، دختر پرتقالی یک نامه‌ی عاشقانه‌ی بلند بالا از طرف یک پدر به بهترین دوستش است و نامه اش یک جورهایی هم دردناک است و هم امیدوار کننده. اما پیشنهاد می‌شود. خیلی هم پیشنهاد می‌شود. کتاب جالبی بود و بعد از اتمامش تمام شب به سوال‌هایی که توی کتاب پرسیده بود فکر کردم و فکر کردم و فکر کردم و فکر کردم و کمی‌هم متعجب شدم از اینکه چطور از چنین موضوعی یک کتاب فوق العاده ساخته...

+این هم لینک دانلود کتاب، برای آن‌هایی که مثل خودم علاقه‌ی بسیاری به خواندن کتاب آنلاین دارند.

Let's block ads! (Why?)

انواع گیت تردد در کرمانشاه
بازدید : 359
جمعه 8 اسفند 1398 زمان : 4:33

اگر حق انتخاب داشتی چه تصمیمی‌می‌گرفتی؟ آیا زندگی کوتاه در کره‌ی زمین را انتخاب می‌کردی تا بعد از مدت کوتاهی همه چیز را بگذاری و بروی و تا ابد اجازه‌ی بازگشتن به آن را نداشته باشی؟ یا با تشکر این پیشنهاد را رد می‌کردی؟

Let's block ads! (Why?)

انواع گیت تردد در کرمانشاه
بازدید : 687
سه شنبه 5 اسفند 1398 زمان : 23:46

این سومین سالیه که می‌تونم بهت بگم «تولدت مبارک». این سومین سالیه که بهت می‌گم تولدت مبارک و کادویی که از چند ماه قبل با کلی وسواس آماده کردم رو می‌ندازم تو بغلت و توعم با همون موهای چتری و مژه‌های بلند نکبتیت بهم می‌گی «عوضی من» و فقط من می‌فهمم و فقط من می‌دونم که این جمله یعنی چی. یادت می‌آد؟ من ازت متنفر بودم. اون اوایل. دوست هم بودیم ولی من دوستت نداشتم. من هیچی از خودم بهت نمی‌گفتم. من خجالت می‌کشیدم بهت بگم چرا گریه می‌کنم همیشه. من خجالت می‌کشیدم جلوت گریه کنم. یادت می‌آد؟ تو از دوستات برام می‌گفتی و من اوایل فقط شنونده بودم. من نمی‌گفتم چقدر تنهام و وقتی ناراحت بودم بغلت نمی‌کردم... یادت می‌آد چقدر مسخره بازی درمی‌آوردیم؟ من سه سال راهنمایی رو فقط با وجود تو تونستم تحمل کنم. و هرچقدر که سه سال پیش ما غریبه بودیم حالا نزدیک ترین دوستای همیم. سه سال پیش من هیچکسو با نام‌هانیه تو زندگیم نداشتم و هیچوقت شیشم اسفند برام روز خاصی نبود. ولی حالا سه ساله که هرکی اسم بهترین دوستمو ازم بپرسه بدون شک اسم تورو می‌گم. و حالا سه ساله که دارم برای شیشم اسفند برنامه می‌چینم.... بیخیال. میدونی که من عمیقا دوستت دارم؛ نه؟ و می‌دونی که دوست شدن با تو یکی از بهترین تصمیم‌هایی بود که توی زندگی احمقانم گرفتم؛ نه؟ پس... مرسی که تحملم کردی همیشه. با اینکه من فقط یه دختر لوس احمق بودم. مرسی که همیشه کنارم بودی. در هرشرایط. مرسی. مرسی. مرسی. مرسی. خوشحالم که توی زندگیم دارمت. و... تولدت مبارک عوضی دوست داشتنی من.

Let's block ads! (Why?)

شفیعی کدکنی به روایت رادیو + صدای بهروز رضوی

تعداد صفحات : 3

آمار سایت
  • کل مطالب : 37
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 9
  • بازدید کننده امروز : 8
  • باردید دیروز : 277
  • بازدید کننده دیروز : 272
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 303
  • بازدید ماه : 782
  • بازدید سال : 782
  • بازدید کلی : 50210
  • کدهای اختصاصی