همهی اونایی که مثل خودم میخوان تو سنی بالاتر از 12 سال، 180 درجشون رو کامل بشینن... اگه صدای منو میشنوید، از همینجا، خداقوت و خسته نباشید میگم بهتون. درد ما رو فقط خودمون میفهمیم و خواستم بدونید تنها نیستید... T_T
الان وقتشه به گمونمبررسی بازی The Outer Worldsگاهی وقتا فراموش کن کجایی، به کجا رسیدی و به کجا نرسیدی. گاهی فقط زندگی کن. یاد قولهایی که به خودت دادی نباش. شرمنده خودت نباش. تقصیر تو نیست. تو تلاشتو کردی اما نشد. یه وقتایی جواب خودتو نده. هر کی پرسید چرا اینجای زندگی گیر کردی، لبخند بزن و بگو کم نذاشتم، اما نشد. یه وقتایی فقط از زنده بودنت لذت ببر. از بودن کنار کسایی که دوستشون داری و دوستت دارن. از طلوع خورشید، از صدای آواز قمریها، از باد، باران، از همه لذت ببر.
قبل از هرچیزی بذار تشکر کنم ازت. بخاطر نوشتن یه همچین متن طولانی و قشنگی که تک تک جملههاش پر از حس خوب بودن و من هر کدومشونو چند بار خوندم تا توی ذهنم بمونن و حسشون کنم قشنگ. احساسی که پشت کلماتت بودن رو من تو هیچ چیز دیگهای احساس نکردم. نه توی گرمای آغوش اونایی ک دوستشون دارم، نه توی لبخند دیگران، نه توی حرفای احساسیشون، نه هیچ وقت دیگه. من قلبم فشرده شد با خوندن جملاتت و این احساسیه که برای اولین بار از توضیحش عاجزم و فقط میتونم بگم احساس زیبایی بود... من نمیدونم خوشحال باشم از اینکه تو حتی پشت صفحهی کامپیوترت میتونی احساساتمو درک کنی یا ناراحت باشم چون اگه یه وقت بخوام یه چیزیو پنهان کنم عملا هیچ غلطی نمیتونم بکنم :))... من خوشحالم از اینکه تونستم کاری بکنم که کسی به رنگای توی زندگی اعتقاد پیدا کنه و حتی اگر حالش بده بخاطر شادیای کوچیک زندگیش بخنده. من خوشحالم و خوشحالم و این بهترین چیزی بود که یکی میتونست بهم بده و این بهترین خبری بود که من تو این مدت شنیده بودم و نمیدونی، نمیدونی، نمیدونی، با این حرفات باعث شدی دلم بخواد قوی تر ادامه بدم و دربارش بنویسم و به همه بگم چقدر خوبه وقتی یکی رو کنارتون دارید که دوستتون داره و دوستش دارید و اون براتون متنای طولانی مینویسه و شما دیگه نمیدونید چی باید بگید در جوابش :)) و من این احساسو دوست دارم و من دوست دارم این متنو زودتر بنویسم :))
و در آخر اینکه. من افتخار میکنم به فرشته بودنم. افتخار میکنم به اینکه تونستم کمکت کنم. افتخار میکنم به محبتی که تو صادقانه و از اعماق قلبت بهم دادی. افتخار میکنم بخاطر اینکه چنین متنی نوشتی برام. افتخار میکنم و افتخار میکنم و افتخار میکنم و خوشحالم و این اون احساسیه که قرار نیست هیچوقت فراموشم بشه و احساسیه که قرارعه از این به بعد مواقع سختی بهم امیدواری بده و احساسیه که از همین لحظه رفته جزو اون لیستی که بخاطرشون باید به زندگی ادامه بدم. و... ممنونم بخاطرش.
کار و فناوری پایه هفتم - پرورش گل و گیاهانچیزی بگو فراتر از حرف باشد
جانم را لمس کند
چیزی بگو مثلا: کنارت هستم
«تورگوت اویار»
تاریکی همه جا نفوذی دارد و من پناه بردم به زیر پتویم و تند تند نفس میکشم و غلت میخورم و به سکوت گوش میدهم. مگر من همانی نبودم که میگفتم باید مرد میدان باشم؟ مگر من همانی نبودم که با تصمیمشان موافقت کردم؟ مگر من همانی نبودم که اعتقاد داشتم میشود پیروز شد حتی اگر دست نیافتنی باشد؟ سرم را میان دستهایم میگیرم و به کلمات قلمبه سلمبهای میاندیشم که میخواست از این به بعد توی متنهایم ازشان استفاده کنم. به حال خوبی فکر میکنم که قبل از خواندن پیامش داشتم. حس شادی و رضایتی که ناشی از پیروزی کتنیس بود و گمان میبردم به خاطر وجود این حس، امشب خواب راحتی خواهم داشت و چه بیهوده برنامههایی که با ذوق چیده بودم همه شان تنها بخاطر یک پیام احمقانه خراب شدند.
از طرفی نمیخواهم پاپس بکشم و از طرفی، رقبایم را میشناسم. آنها خیلی توی کارشان موفقند و مطمئنم افراد دیگری هم هستند که حتی از آنها هم بهتر باشند. و از طرف دیگر میدانم که حتی اگر پیروز میدان نباشم، حساسیت زدایی میشود و بعدها کارم آسان تر خواهد بود... اما مشکل اینجاست که انگیزهای ندارم. برای چه چیزی میخواهم بجنگم؟ برای چه کسی میخواهم ساعتها وقت بگذارم، به شانس لعنتی ام فکر کنم و بدون مربی تمرینها را انجام دهم؟ چه قولی به چه کسی دادم تا مجبور باشم برنده شوم؟
دست چپم میپرد و من از جایم بلند میشوم، چون میدانم اگر به پریدنش اهمیت ندهم تبدیل به لرزه میشود و من میترسم. مسابقات عطش را از روی میز برمیدارم تا ادامهی ماجرای کتنیس را دنبال کنم تا شاید دوباره پیروز شود و حس شادی گران بهایی که به راحتی از دستش دادم دوباره بازگردد، اما بلافاصله متوجه میشوم که نمیتوانم تمرکز کنم و اعصابم خورد میشود. مگر من همانی نبودم که داشتم رویای پیروزی را در ذهنم تجسم میکردم؟ پس چرا حالا دیگر آن رویا یادم نمیآید؟ گوشی ام را برمیدارم و مرحلهی نود و یکم بازی ام را شروع میکنم. باید حواسم را جمع کنم وگرنه میبازم و خسارت جبران ناپذیری اتفاق میافتد. حواسم را جمع میکنم و برنده میشوم. خیره میشوم به صفحهی گوشی و بلند بلند میگویم: 《بجنگ. بجنگ. حتی اگه دستت بپره، بجنگ. حتی اگه هیشکی جدی نگرفت حرفاتو، بجنگ. حتی اگه گفتن خدا شفات بده، بجنگ. حتی اگه معلم ادبیات هم ناامید شد ازت، بجنگ. حتی اگه رقیبات چندین ساله تو این کارن و قبلا کلی پیروزی داشتن و عملا یه کهنه کار به حساب میآن، بجنگ. حتی اگه مجبور شدی بعدش بری زیر پتوت، بجنگ. حتی اگه خیلی خجالت آور باشه درنظرت، بجنگ. حتی اگه هیشکی کنارت نبود، تو خودتو داری و خودتو و با اینکه به خودت اعتماد نداری اما برات مهمه و هواشو داری و نمیذاری صدمه ببینه خیلی، پس بجنگ. بذار طعم خوشحالیه واقعی رو احساس کنی و قیافههای حیرت زدشونو ببینی موقع پیروزی، بجنگ. بذار بدونن مشکلات نمیتونن مانعت بشن حتی اگه باعث میشن اونقدر خجالت زده شی که بخوای بمیری، بجنگ.》اشکهایی که همین حالا هم با سرعت راهشان را روی صورتم پیدا کرده اند، کنار میزنم. هق هق لعنتی ام را خفه میکنم و از اینکه هنوز میتوانم خودم، خودم را آرام کنم خرسند شده؛ پتو را دوباره روی سرم میکشم و قول میدهم که فردا میجنگم.
هیچکی جدی نمی گیره و هیچکی نمی فهمهمن قرار نبود دیگه چنین احساسی داشته باشم. درست همونطور که قول داده بودم به خودم. و من در طول روز چنین احساسی ندارم. به خودم اجازه نمیدم. اما شبا... خب، شبا، وقتی مثل جنین خودمو جمع میکنم و سرمو میگیرم بین دستام، اجازه میدم حصار دورم فرو بریزه و تا وقتی که خوابم ببره مدام تکرار میکنم که دوستت دارم...
اون همه چیه منهتو مسخره بازی در میآوردی تا من بخندم. تو گفتی: کوهها خراب میشن و طوفان میآد و زلزله میشه و دنیا خراب میشه و همه میمیرن و ما دوتا همینطوری چایی و باقلوا میخوریم و من میگم چقدر چایی داغه و تو تایید میکنی.
تو انتظار داشتی من بخندم تا حال و هوام عوض شه. اما نمیدونستی با این حرفت چیزی رو بهم یادآوری کردی که یه عالمه ارزشش از خنده بیشترعه. :))
معدن کاری که الماس کشف کردهاگر من لکنت زبان نداشتم و نیم کرهی چپم از نیم کرهی راستم قوی تر بود، اکنون انقدر احساساتی نبودم و احتمالا نمیتوانستم بنویسم و شاید حتی علاقهای هم به نوشتن نداشتم و شاید هیچوقت لذتی که در نوشتن نهفته است را کشف نمیکردم. اگر من پیش خانم موشه نمیرفتم و اگر همچنان برای رفتن پیش مرتیکهی کوتوله گریه میکردم و احمقانه مخالفت میکردم، شاید حالا نمیتوانستم بخندم و شاید حالا با فرشته و بقیهی بچهها آشنا نمیشدم. اگر من وبلاگ نمیزدم و متنهایم را به اشتراک نمیگذاشتم شاید هیچوقت تمام فکر و ذکرم این نبود که از هرچیزی که میبینم یک متن بنویسم و بگذارم توی وبلاگ تا خاک نخورد. اگر من یک سری مشکلاتم را نداشتم شاید هیچوقت با عزیزترینهایم آشنا نمیشدم. اگر من همان موقع که فهمیدم وحشی بودن گربه ام درست شدنی نیست او را رها میکردم، تمام زخمهایی که روی دست و پاهایم جا خوش کرده اند و هرکسی آنها را میبیند گمان میکند با خودم کاری میکنم را نداشتم اما مطمئنا خانه خیلی سوت و کور و غمگین میشد و احتمالا شبها کسی نبود که به استقبال پدرم برود...
و من این افکار را ادامه میدهم تا زمانی که کسی رشتهی افکارم را پاره کند. من ادامه میدهم و تمام تصمیماتم و مشکلاتم را زیر سوال میبرم و با چنگ و دندان یک تاثیر خوبی که روی زندگی ام گذاشته را بیرون میکشم و مانند معدن کاری که میان حفاری خسته کننده اش الماسی یافت کرده لبریز از غرور میشوم و بلافاصله به خانم موشه اطلاع میدهم تا دوتایی خوشحال شویم...
ضد عفونی کردن وسایل شهر توسط بچه های جهادی پایگاه امام حسین ع سده لنجانتعداد صفحات : 3