باعث میشه یه لبخند احمقانه بیاد رو لبم و این ناعادلانس که نمیتونم جلوشو بگیرم.
باعث میشه یه لبخند احمقانه بیاد رو لبم و این ناعادلانس که نمیتونم جلوشو بگیرم.
و در آخر تنها چیزی که از میون کوه کتابای درسی خانوادهی ما - شامل فیزیک، شیمی، هندسه، حسابان، دین و زندگی، حساب دیفرانسیل، ریاضیات گسسته، جبر و احتمال، و خیلیهای دیگه - توی سطل آشغال نرفت؛ کتابای ادبیات بود...
لباس عیدی که زودتر از موعود رونمایی شدهدوختن لباس جدید وبلاگم زمان زیادی برد. فرق زیادی با لباس قبلی اش ندارد اما هر چه سعی کردم نتوانستم خودم را راضی کنم برایش بکگراند بذارم یا طرح دیگری را انتخاب کنم. اما با تمام سادگی اش دوستش دارم و امیدوارم شما هم دوستش داشته باشید.
کتاب ترمودینامیک مولکولی دکتر حق طلبدنیا دیوارهای بلند دارد و درهای بسته که دور تا دور زندگی را گرفته اند. نمیشود از دیوارهای دنیا بالا رفت. نمیشود سرک کشید و آن طرفش را دید. اما همیشه نسیمیاز آن طرف دیوار کنجکاوی آدم را قلقلک میدهد. کاش این دیوارها پنجره داشت و کاش میشد گاهی به آن طرف نگاه کرد. شاید هم پنجره اش زیاد بالاست و قد من نمیرسد...
با این دیوارها چه میشود کرد؟ میشود از دیوارها فاصله گرفت و قاطی زندگی شد و میشود اصلا فراموش کرد که دیوار هست و شاید میشود تیشهای برداشت و کند و کند. شاید دریچه ای، شاید شکافی، شاید روزنی.
همیشه دلم میخواست روی این دیوار سوراخی درست کنم. حتی به قدر یک سر سوزن، برای رد شدن نور، برای عبور عطر و نسیم، برای... بگذریم. گاهی ساعتها پشت این دیوار مینشینم و گوشم را میچسبانم به آن و فکر میکنم؛ اگر همه چیز ساکت باشد میتوانم صدای باریدن روشنایی را از آن طرف بشنوم. اما هیچوقت، همه چیز ساکت نیست و همیشه چیزی هست که صدای روشنایی را خط خطی کند.
دیوارهای دنیا بلند است، و من گاهی دلم را پرت میکنم آن طرف دیوار، مثل بچهی بازیگوشی که توپ کوچکش را از سر شیطنت به خانهی همسایه میاندازد. به امید آن که شاید در آن خانه باز شود. گاهی دلم را پرت میکنم آن طرف دیوار. آن طرف، حیاط خانهی خداست. و آن وقت هی در میزنم، در میزنم، و میگویم: «دلم افتاده توی حیاط شما، میشود دلم را پس بدهید»...
کسی جوابم را نمیدهد. کسی در را برایم باز نمیکند. اما همیشه، دستی، دلم را میاندازد این طرف دیوار. همین. و من این بازی را دوست دارم. همین که دلم پرت میشود این طرف دیوار، همین که...
من این بازی را ادامه میدهم. و آن قدر دلم را پرت میکنم، آن قدر دلم را پرت میکنم تا خسته شوند. تا دیگر دلم را پس ندهند. تا آن در را باز کنند و بگویند: بیا خودت دلت را بردار و برو. آن وقت من میروم و دیگر بر نمیگردم. من این بازی را ادامه میدهم...
«عرفان نظرآهاری»
سوالی کوتاه و جوابی به بلندای اقیانوس
یا
،
یا
،
،
،
،
،
یا
،
،
،
،
،
،
،
،
اگه دارن رهات میکنن با چنگ و دندونم ک شده نگهشون دار. و مطمئنا باش ک همشون رهات نکردن و فقط باید یکم ب دور و برت نگاه کنی و ببینی ک اونا خیلی وقته منتظرتن و منتظری اشاره از توعن تا زندگی رو برات ب جای بهتری تبدیل کنن.
دامن سفیدش در دستان باد میرقصید. موهایش اما زیر پناه کلاهش در سکون بودند. به هرطرف نگاه میانداخت چیزی جز دشت نمیدید. دشتهایی که تا چند ماه پیش از طراوت و سرسبزی شان خشنود میگشت و هنگام قدم زدن میانشان، تمام غصههایش فراموشش میشد. دشتهایی که اکنون به دلیل نباریدن باران یا گرمای سوزان یا شاید هم هر دو، دیگر از لطافت سابقشان اثری دیده نمیشد. او یکه و تنها میان دشتهای غمگین ایستاده بود. خیره بود به سایبان تابستانهای کودکی اش، تنها همدمش، تنها کسی که اجازه میداد بازیگوشی کند و از هر دری برایش صحبت. خیره بود به درخت تنومندی که آن زمانها تا آسمان قد کشیده بود و حالا انگار با گذر زمان خمیده شده و به پیرمرد بدخلقی میماند که برای شوق دیدن فرزندانش زمانی طولانی را به انتظار نشسته است. انتظاری که هنوز هم ادامه دارد...
برگهای انبوه و رایحهی دل انگیز آن زمانها به یادش آمد و با دیدن درخت کهنسال که لخت و عور شده و لرزان سعی میکند زمان بیشتری برای خودش فراهم کند پلکهایش لرزید. لحظهای دید چشمانش تار گشت و جای آن درخت، قامت پدرش را دید که به سوی درخت میرفت. آن زمان هم پلکهایش میلرزیدند. پدرش به سوی درخت رفت و دیگر بازنگشت. پلک زد و درختی را دید که کمرش خم شده بود. باد تندی وزید و شاخههای درخت از خشم غرشی کردند. قدم برمیداشت. دامن سفیدش در دستان باد میرقصید. پلکهایش لرزید. پدرش رفت و حتی یک بار هم به عقب نگاه نکرد.... آنقدر رفت تا دستانش درخت را لمس کردند. پلکهایش لرزید. به درخت تکیه داد و خورشید را تماشا کرد که آرام آرام داشت میرفت. خورشید استوار میرفت و حتی یک بار هم به عقب نگاه نکرد. پلکهایش لرزید. آهسته روی زمین سُر خورد. نگاهش به خورشید بود که دستی را روی شانه اش احساس کرد. سرش را بالا آورد و پلکهایش لرزید. پدرش لبخند زد و او خندید. درخت تنومندی که دیگر ابهت سابقش را نداشت هم خندید انگار. باد، کلاه سفید دختر را همراه خودش برد و دختر در آغوش گشوده شدهی پدرش گم شد...
The Miseducation of Cameron Post (2018)تعداد صفحات : 3