خانم موشه را میشناسی؟ دیروز میان صحبتهایمان پرسید که چرا تازگیها ناراحت ترم و میخواست بداند چه چیزی آزارم میدهد. یک جوری پیچاندم سوالش را و اصلا به روی خودم نیاوردم. آخر چطوری میتوانم برای او توضیح بدم که تمام روز را با این فکر میگذرانم که تو حالا داری دستهای کسی را میگیری که دستهای من نیست، منتظر پیامهای کسی هستی که پیامهای من نیستند، وقتی متنهای عاشقانه میخوانی کسی به ذهنت میآید که من نیستم، کسی قربان صدقه ات میرود که من نیستم. مطمئنم هرکسی هم جای من بود دیوانه میشد. آن قدر از پیامهای عاشقانهای که برای او فرستادهای از خودش شنیده ام که وقتی اسمش را روی گوشی ام میبینم که میآید و باز از خوبیهایت میگوید قلبم تیر میکشد. آن قدر خشک شده ام به نامت و آن قلب کنارش که چشمانم میسوزند.
میخندی. به جکهایی که من نگفته ام. دستهای کسی را میگیری که دستهای من نیست. قلبم تیر میکشد. گریه نمیکنم. نمیدانم چیست اما احساس افتضاحی ست. ته دلم خالی میشود و انگار کسی مشت قدرتمندش را به دورم میپیچید. نمیتوانم نفس بکشم. یک دور و دراز میخواهم. تولد چهارده سالگی ام گذشته است اما یک دور و راز میخواهم. میخواهم بیاید و من آرزو کنم تو را داشته باشم. دستهای من را بگیری. قربان صدقهی من بروی. منتظر پیامهای من بمانی. به خاطر من شبها بیدار بمانی. کتابهایی را بخوانی که من قرض میدهم.
هانیه میگوید که احمقم. میگوید او حالا دیگر کسی را دارد برای خودش و احمقانه است که بنشینم به پایش تا یک روز مرا هم ببیند. سما اما معتقد است اگر میخواهمش باید بجنگم برایش. من با یک دست خالی این طرف و بهترین دوستم با زیبایی و صدای خوب و هزاران چیز دیگر و مهم تر از همه، قلب او، آن طرف. چطوری میخواهم بجنگم؟ این جنگ شروع نشده فریاد میزند که ناعادلانه است.
قلبم تیر میکشد.
آهنگ ای جان دلم از هومن جوادی ( شوتی )